سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اللهم کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ من ساعات اللیل و النهار وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَمؤیدا حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً وعجل فرجه واجعلنا من شیعته یا ارحم الراحمین ...

فتیان 1412

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی صاحِبِ الدَّعوَةِ النَّبَوِیَّةِ وَ الأُصولِ الحَیدَرِیَّةِ وَ العِصمَةِ الفاطِمِیَّةِ وَ الحِلمِ الحَسَنِیَّةِ وَ الشَّجاعَةِ الحُسَینِیَّةِ وَ العِبادَةِ السَّجّادِیَّةِ وَ المَآثِرِ الباقِرِیَّةِ وَ الآثارِ الصّادِقِیَّةِ وَ العُلُومِ الکاظِمِیَّةِ وَ الحُجَجِ الرَّضَوِیَّةِ وَ الشُّهُبِ الجَوادِیَّةِ وَ الشُّرُوحِ الهادِیَّةِ وَ الهَیبَةِ الزَّکِیَّةِ وَ الغَیبَةِ المَهدِیَّةِ با صلوات بر محمد و آل محمد ... ورود شما را به وبلاگ فتیان 1412 گرامی می داریم

 

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم مریدی به پیرش بگفت

که ای پیر و مرشد! تو ای رهنما

تو ای سالکان را به حق رهنما

بگفتی که اول قدم در طریق

بیافکندن خود بود در حریق

بگفتی که گر عاشقی بر خدا

بباید شوی اول از خود جدا

قدم بر خود اول بباید زدن

پس آنگه توان دوست را بَر شدن

طلب گر نمایی تو معشوق را

ز دیو پلید خودی شو رها

طلب کن تو معشوق را همچو مَرد

بکن با پلیدیّ نفست نبرد

وصال تو در مُردن کبر توست

که مُردن بُوَد پند پیران نخست

ألا ای امید همه سالکان

ألا مقتدای همه رهروان

از آنگه که ره را نمودی دُرست

شدم در پی مُردن خود نخست

شب و روز و هر ساعت و هر مکان

به پیکار کبر و خودی هر زمان

شدم در پی کُشتن نفس دون

ز سختی جگر شد در این ره به خون

که تا کُشتم آن نفس امّاره را

پس از آن همه، گشتم از خود جدا

ولی هر چه کردم به دل جستجو

ندیدم به دل، ماه رخسار او

تو آن دلبری را که گفتی نبود

پس آن وصف بی حد برای چه بود؟

کری مانده و کوری و لالی ام

نمانده دگر شوق و خوش حالی ام

بگو عیب من در چه بودست و هست؟

که هر چه نمودم خودی ام نرست؟

اگر عشق و معشوق و عاشق حق است

پس این حال بد در دل من چه هست؟

بگفتا به او پیر بینای راه

که ای طفل ره ! کرده ای اشتباه

منم پیر این ره، تو هستی جوان

تویی همچو تیر و من هستم کمان

اگر چه بُوَد این جوان، تیر راست

کمان گر نباشد ز جایش نخواست

تو دنبال معشوق وَهم خودی

پس آنگه گمان کرده ای بی خودی

به پیش خودت گفته ای: ای خدا

هم اکنون شده ام من از خود جدا

دریغ آنکه خود را به خود بسته ای

به وَهم خودت از خودت رسته ای

دلارامِ تو در بَرَت بود و هست

ولی وَهمِ تو دیده ات را ببست

به هر کوی و بَرزن شدی بی هدف

تو عمر خودت را نمودی تلف

از آندم که گفتم تو را ای پسر

برو سوی معشوق را در نگر

تو دنبال دلبر به هر جا شدی

دریغ آنکه دلبر به پیشت بُدی

تو آن دلبری را که خواهی منم

می و باده و جام و ساقی منم

منم آنکه دنبال او می دوی

به دنبال چه؟ وَ کجا می روی؟

منم جلوه حضرت حق، پسر!

برون آ ز خود، سوی من را نگر

طلب گر نمایی، مرا کن طلب

تو اسم مرا زمزمه کن به لب

اگر عاشق من شدی، عاشقی

و إلا مکن دعوی عاشقی

بُوَد عشق به مرشد، عشق خدا

به او متصل شو ز خود شو جدا

اگر وصل جانان بُوَد مقصدت

تو و این حق و این ره چاره ات

به غیر من این ره ندارد دَری

به پای خود این ره مرو سرسری

که دروازه عشق جانان منم

مَکِش دست خود را ز پیراهنم

اگر پیر تو باشدت عشق تو

دگر در پی چیز دیگر مرو

که او خود تو را می بَرَد هر نفَس

بُوَد این همان سرّ توحید و بس

شنیدم ز پیران این سلسله

بُوَد یک دَمِ او به از صد چله

بُوَد آخر حرف من این سخُن

که خود را فدای رضایش بکن

 

 



[ دوشنبه 93/9/3 ] [ 5:42 عصر ] [ فتیان ]

نظر