من و آئینه شاهی و تمثال جمال او گهی ذکر حضور او گهی فکروصال او
در آب و آتش افتادن ز لطف او و قهر او گشاد و بست دیدن از جمال و از جلال او
به سوی او دویدن نی به پای خود به پای او هوای او گرفتن نی به بال خود به بال او
ببین گر چشم دل داری ز فقر خود غنای او نگر گردید جان داری ز نقص خود کمال او
همه فقرت غنا گردد همه نقصت کمال آید طریق احمد مرسل اگر جوئی و آل او
صلواة کامل شامل سلام وافر دائم
علیهم من جناب الله من الخاتم الی القائم
دگر از عشق جانانم به جان شوری عجب آمد غم از دل رخت بست و نوبت ذوق و طرب آمد
گل احمر مبو دیگر به شاخ دل شکفتم گل زنی شکر مجو دیگر ز نخل جان رطب آمد
ز موج ژرف بحر دل گهر افتاد برساحل ز جوش عشق مستعجل ز دل سری به لب آمد
ز ربانی دل شاه الهی فرکسی دم زد که روحانی دم او نفخهای ز انفاس رب آمد
شهنشاهی که باآن قدرت و عزوجلال و شأن جمال و حسن احمد را همه عشق و ادب آمد
علی ربانی امت علی ممسوس ذات الله
علی جان و تن قدرت علی سر صفات الله
دگر ساقی به کف بگرفت آنجامبلورینرا صبوحی داد مخموران آن صهبای دوشین را
به آب باده از غم شست جان اصحاب سودارا به روز نشأ از جا برد دل ارباب تمکین را
میی پیمود از آن خم کز او نوشید روح الله به کلی گشت روحانی شکست این قالب طین را
مرقع دختر تا کی برون از حد ادراکی که عشقش کرد چون تزویج عقلش داد کابین را
کمال بیت رحمت او چو مریم آل عمران را جمال اهل عصمت او چوزهرا آل یاسین را
کریمه بنت ختم انبیا انسیه حوراء
جلیلیه کفو شاه اولیا صدیقه کبرا
دمید از مطلع جان دیگرم خورشید جانسوزی دل آشوبی دل آرامی دل آرائی دل افروزی
به خد و قد رعنا گلشن جانرا گل سروی به موی و روی زیبا عالم دل را شب و روزی
زابرو کج گرفته بهر جانها تیغ چالاکی ز مژگان راست کرده بهر دلها تیر دلدوزی
حسن سیماخطش بستان جانرا خضرت افزائی حسین گونه رخش گلزار دلرا حمرت اندوزی
دو سبط احمد مرسل دو شبل حیدر صفدر که آمدجان و دلشان عقل کل را حکمت آموزی
دو درازیک صدف رسته بهم پیوسته جان ودل
یک از زهرجفا خسته یک از تیغ ستم بسمل
دگر از مشرق باطن دمیدم کوکبی ثاقب به بالا برکشیدم جان ز تن آن شعله جاذب
شهاب ثاقب خارق درآن ظلمت چوشد طارق دگر بر لشکر مارق مظفر گشتم و غالب
شکستم لشکر مارد گسستم پیکر جاهد ز مدح حضرت ساجد سبیل آل ابوطالب
به سیما نور سجاد او به صورت زین عباد او به معنی قطب اوتاد او امام راغب راهب
حسین آسا مطهر دل حسن سیما منور دل محمد خلق و حیدر دل زهی قلب و زهی قالب
چوباب پاک و اصحابش قتیل تیغ اعداشد
برآن ببریده از بابش چه ظلم و چه ستمهاشد
دگر ادریس جان از نوفکنده بزم تدریسی کشیده خوان تسبیحی نهاده نزل تقدیسی
نداده جا درآن مجلس مزور طبع شیطانی نکرده جا در آن محفل ملبس فکر ابلیسی
ورق شسته کتبها را زهرجا حرف تزویری صفا داده صحفها را زهرگون نقش تلبیسی
ثنای باقرالعلمی چنان درسش اداکرده که لب بربسته از تدریس هر جاشیث و ادریسی
شهیکزفیضولطفوروحآن«القاجنان»بخشش دل و جان یافته از هم و غم و کرب تنفیسی
به بی انصافی دونان ببین ای چشم عبرت بین
که نشنیده بیانی زان معانی بدیع آئین
دگر ساقی میخواران صلازد می پرستانرا خراب اندرخرابافکندصفصف جمع مستانرا
بهلب بگرفت نی نائی وز آنسان شکرافشان شد کز آن طوطی جان عزلت گزین شد شکرستانرا
فراز منبر گلبن خطیب افصح بلبل به نظم خطب? توحید رونق داد دستان را
ثنای حضرت ناطق امام صادق عاشق به نوعی خواند کز خجلت عرق آمد گلستانرا
شهی کز نکته حکمت چنین بالغ نظرها را به اندازه سخن گوید که کس طفل دبستان را
حکیم دوربین بنگر تعالی شانه الاعلی
علیم پاک دین بنگر تقدس قدره الاسنی
به کف بگرفت قانونی دگردر بزم قانونی ز یک یک پردهاش سرزد سرود و قول موزونی
چنان گرم اندرآمد در نوازش نغمه سازش که اندرخم سینه پخته شد دل چون فلاطونی
به تألیف حکیمانه برون ازچند وچون نسجی بساز آمد که جان وارست از هر چندی وچونی
نمایان گشت از جائی ید و بیضای مولائی کظیم الغیظ موسائی شهید ظلم قارونی
امام موسی کاظم که بر درگاه تعظیمش سر تسلیم بنهاده است هر موسی و هارونی
شدید الغیظ شد موسی اگر بر عجل و بر قارون
کظیم الغیظ بد مولی به عهد سامری دون
دگر پیرمغن بگرفت جا در صدر میخانه بهتعظیمشمرتب گشت صف صف خم و پیمانه
همه جمع مغان بر دور او حلقه زده یکدل چوگرد شمع حلقه حلقه گشته جمع پروانه
به کف بگرفته جام جم صلاداده به میخواران ز جامش جرعهای هر کس کشیده گشته مردانه
زده بر فرق هستی پا شکسته این طلسم لا شده گنجینه الاصدف را گشته دردانه
به نعت شاه ربانی علی فرد وحدانی رضای پاک سبحانی غزل خوان گشته مستانه
رضاشد هرکه رارهبر خلاص آمد زگمراهی
رضا را شوزجان چاکر رضای حق اگر خواهی
دگر بحر کرم شد موج زن تاخوش کندخوانی پدید آورد از هر موج جودی عین موجودی
یکی رشحه زلطف اوچو آدم کرد مقبولی یکی شعله ز قهر او چو شیطان ساخت مردودی
چوآدم را برون آورد ازخلوت سوی جلوت ملائک را به امر او جمالش گشت مسجودی
نبود از جلوه آدم ورا جز جود مطلوبی چو آن ابلیس نپذیرفت جودش گشت مطرودی
ز ابلیسی تو وارستی خلاص از شرنارستی به درگاه جواد حق تقی گر جبهه را سودی
محمدآن امام دین ازآن خوانده جوادش حق
که جود آن شه تمکین ز جود حق بود مشتق
دگر دیگ درون از آتش دل میزند جوشی عیان میگرددم سری نهان از زیر سرپوشی
بسی اشراق روحانی بدیدم با دگر چشمی بسی الهام ربانی شنیدم با دگر گوشی
رفیقان چشم بگشائید و پیش آرید تشخیصی حریفان گوش پیش آرید و ننشینید خاموشی
که تا یک نکته از وحدت بگویم از زبان دل که نه عقلی و فرهنگی بماندتان و نه هوشی
خداوندا یکی مجلا نقی و پاک می جستی علی بن محمد آفریدی پس چه میکوشی
از آن شد کل یوم هو تعالی شأنه فی شأن
که تاپیدا کند برخلق یک یک شان آن سلطان
دگر سلطان عشق آمد به تخت دل ممکن شد جنود عقل را ز آن شه به من ماوای و مامن شد
سپاه جهل پیش آمد پر از هستی خویش آمد به امر نافذ سلطان به شامش جا و مسکن شد
به رفع هر یک از آن ... شخص عقلانی به حکم نافذ الجریان آن حضرت معین شد
زسلطانچیست مقصودم زعسکر چیست مطلوبم حضور عسکری آمد به ملک دل موطن شد
جنود نفسی از قهرش قبیح الوجه واقح شد سپاه روحی از لطفش حسن سیما و احسن شد
چودلزآنشاه شد مجذوب وآن شه شد وراجاذب
جنود جهل شد مغلوب و جند عقل شد غالب
دگر مطرب نواپرداز شد از پرده اخفا به برقع ساخت پنهان ساقی آن رخساره اجلا
حضور جلوه ساقی بسر غیب شد پنهان ظهور نور اشراقی بطونی جست و استخفا
نهان شد شمس اندر ابرو پنهان بحر اندرکف برودت آمد و سستی حرارت نزد استسقا
مزاجدهر شد فاسدمتاع عدل شد کاسد طریق فاستقم حاسد بکلی کرد استثنا
صلاح آید فسادش را رواج آید کسادش را به یمن مقدم مهدی امام مجمع الاسماء
وجود جامع الاعیان ظهور کلی سبحان
ولی حضرت رحمان وصی قاطع البرهان
بده ساقی دگر جامی از آن صهبای روحانی که یکباره برون آیم ازین غلباب جسمانی
بزن مطرب دگر سازی ز پرده برکش آوازی که پرده پرده سازم شق چه نورانی چه ظلمانی
خداوندا فقیرم من ضعیفم من حقیرم من به قید نفس اسیرم من تو برهانی تو برهانی
به معصومان آگاهت به مشتاقان دلخواهت به فیض پاک سبحانی به نور ذات ربانی
توئی ای جان جانانم جمال رونق جانم ز دست خویش بستانم که تا از خود شوم فانی
بنوشم جرعه باقی بقای جاودان یابم
ببینم چهره ساقی ز مکر نفس امان یابم
[ شنبه 94/1/29 ] [ 11:9 صبح ] [ فتیان ]