عارفی دید دنیا را درعالم رؤیا، دختری جمیله با قامت رعنا، داغهایش بر جبین مبین؛ و جراحتها بر پشت پای نگارین. پرسید که این داغ چراست و این جراحت از کجاست؟ گفت ... بسیاری از جوانمردان هستند که از شراب قرب الهی مستند؛ گُل مراد نچینند جز از گلشن؛ و غنچه دل نشکفند جز به نسیم عنایت. چندانکه باب طلب بخواستگاری ایشان میگشایم و جبین مبین بر زمین تمنّا میسایم، باری نظر ملاطفت جز بکراهت نمیگشایند و قبول مزاوجت و مواصلت من ننمایند. چون مرهم وصلم از ایشان حاصل نیست داغهای چنین بر جبینم باقیست. و بسیاری از نامردان میباشند که تخم محبت من در دل میپاشند قدم نمیزنند جز به قفای من و نظر نمیکنند جز بلقای من. پیوسته بطلبکاری من مسرورند و از مقام قرب ذوالمنن دور. چندانکه بوسهها از پای من میربایند و جبین تمنّا میسایند نه ایشانرا از مواصلت سودیست و نه مرا از ملاطفت ایشان بهبودی. جراحتیکه از پای من روانست از اثر بوسه رُبائی و جبین سائی ایشانست.
قطعه
آری آری آنکه مرد حق بود |
|
از غم دنیای دون مطلق بود |
حکایت
حکیمی با حِذاقترا شنیدم که باب طبابت گشاده بود و مریضه حامله را مداوا مینمود. اتفاقاً روزی با دم روح افزا از دارالشفاء، در آمده، بعزم زیارت اهل قبور در کوچه ای عبور میکرد. جمعیرا دید دست پریشانی در حلقه ماتم زده؛ تابوتی بر دوش دارند و گریبان شکیبائی را دریده؛ شاهد عزا را در آغوش. پرسید اینهمه نوحه و زاری ازچیست و میّتی که در این تابوتست کیست؟ زن قابله گفت همان مریضه حامله. حکیم گفت وی زنده است هنوز وقت مردن او نیست. باری نبضش بمن رسانید تا بیابم مرض چیست؟ تابوترا درگشادند و میت را در آورده پیش طبیب نهادند. با حکمت، انگشت حِذاقترا گشوده نبضش سنجید و دیده بضارت باز کرده، گونه گلگونهاش دید. سوزنی در دست گرفته بر پهلوی میت فرو نمود و گریبان صد چاک مماتش برشته رفو. پس رایت کرامت در عرصه لطافت افراخته و نفس عیسویرا با لب معجز بیان آشنا ساخته فرمود: برخیز و سجده شکری بجای آور که بیهنگام جام اجل نخوردی و حسرت زندگی در دل خاک نبردی.
نظم
آب حیوان ریختی در کام جان |
|
بار دیگر زنده گشتی درجهان |
عاقبت میّت را جان رفته به تن بازگشت و با عمر گرانمایه دمساز؛ از گلخن ممات درآمده در گلشن حیات خرامیده و از فراش مرض برخاسته در بستر صحت آرمید. معلوم شد که طفل از دست رحم دست دراز کرده راه نفس را حائل شده بود و شاید اجل معلّقی را مقابل سوزن جور به انگشت وی رسیده، متألم شده؛ دست، جانب خود کشید. سد ازمیانه برداشته شد و راه نفس باز. رشته اجل کوتاه گشت و سلسله عمر دراز.
نظم
یافته بس مرده جان از نفس کاملان |
|
از نفس کاملان یافته بس مرده جان |
الهی نفس اماره را که دشمن خونخواره است در بطن ما جا دادی و انگشت طمع را که نتیجه حرص و حسد است بعقد نفس گشادی. حکم محکم رای عقل را بفرست تا از سوزن حکمت نشتری بسازد و سده گلوگیر حرصرا که غدّه دل مردگی و افسردگیست از سینه بر اندازد تا از پلّه افراط و تفریط برخاسته، شاهنگ میزان عدالت بگیریم و از غرقاب هلاکت و ضلالت به سفینه نجات درآمده، بجهالت نمیریم. ملکا! پادشاها! از خزانه معرفتمان انعامی ده و از ترانه عدالت پیغامی؛ تا از استماع آن مدهوش شویم و از هرزه درائی خاموش. شیشه شک و گمانرا شکسته، باده ایقان بنوشیم و سیاهی نامه اعمالرا شسته؛ جامه رو سفیدی بنور افعال بپوشیم.
[ یکشنبه 93/10/21 ] [ 9:56 عصر ] [ فتیان ]